دیوژن‌وار

ساخت وبلاگ
دیوژن
ساعت ۳نصف شب است چنان احساس خفگی می‌کنم که ناخودآگاه تختم را ترک می‌کنم... چشمانم به دیوار شیشه‌ای می‌افتد. دوستش ندارم! به گمانم پنجره‌های کوچک دوست داشتنی‌ترند؛ قسمت کوچکی از شهر را به نمایش می‌گذارند همان قدری که ذهنم می‌تواند پردازش کند! این پنجره با این پهنا ناتوانم می‌کند. هر چه بیشتر مردمک چشمانم برای تماشای شهر جا به جا می‌شود ناتوانیم برای پردازش یک‌جای آن بیشتر نمایان می‌شود! بار دیگر نگاهش می‌کنم و بی‌اختیار دستم را به سمت شالم که روی تخت رها شده می‌برم! دلم می‌خواهد بروم به تراس! همانی که آسانسور دقیقا رو به رویش باز می‌شود.  هر بار که درب‌های آسانسور باز می‌شد منظره روبه رویش جادویم می‌کرد. شالم را سرم میکنم و راه می‌افتم؛ تراس در زیباترین حالتش قرار دارد! هیچ‌کس نیست! دیگر مردی برای روشن کردن سیگارش زیباییش را به سخره نگرفته! روی صندلی می‌نشینم و چشم‌هایم را می‌دوزم به دریا... صدای نوجوان‌ها هنوز شنیده می‌شود. لب دریا نوجوانی می‌کنند! صداهایشان عجیب یادآور زندگیست... هندزفری را می‌گذارم روی گوشم و آهنگ فریدون آسرایی را با ولوم کم پلی می‌کنم تا هنوز صدای زندگی نوجوانانه لبخند را روی لب‌هایم مداوم کند. نیم ساعت بیشتر نمی‌شود پسری همچنان که دارد با گوشیش حرف می‌زند وارد تراس می‌شود اولش متوجه حضور من نیست. آرام می‌گوید نه گفتم که مینا نه یکی دیگه رو پیدا کن تو همین هتل هم باشه! ولوم را تا اخر بالا می‌برم دیگر صدای شیطنت نوجوانان را ندارم. تصویر دریا٬ نسیم ملایمِ روی صورتم و صدای فربدون آسرایی عجیب حالم را عوض می‌کند! شاید بارها همین احساس غلیظِ بهت و اندوه؛ نگرانی و خفگیِ عجیبِ غیر قابل التیام را چشیده‌ام اما هیچگاه یادم نمی‌ماند کی! کجا! چند بار تکرار شده‌اند؟ چون هیچ‌گاه هیچ بروز فیزیکی نداشته‌اند! گذاشته‌ام درونم بماند عنان جسمم را به دستشان نسپرده بودم اما همیشه این بار را یادم می‌ماند! نوع حس را! چگونه التیامش را! 
شاید اگر بیشتر جسممان را در اختیار حس‌های نابمان می‌گذاشتیم نام‌های بیشتری به دایره واژگان اضافه می‌شد و مجبور نبودیم هر حسی را با خشم٬ ناراحتی٬ شادی و دیگر اسم‌های تکراری توصیف کنیم.
جدا مانده...
ما را در سایت جدا مانده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mdozlia بازدید : 59 تاريخ : جمعه 20 اسفند 1395 ساعت: 5:04