در پیچ و تابِ بودن https://dozli.blog.ir/ امید هیچ معجزی ز مرده نیست, زنده باش fa https://blog.ir/ Wed, 14 Feb 2018 19:31:38 +0330 رخنه https://dozli.blog.ir/1396/11/25/%D8%B1%D8%AE%D9%86%D9%87 <div style="direction:rtl"><p>زین پس <a href="https://t.me/Rekhnee">اینجا</a> مینویسم معالاسف!</p></div> Wed, 14 Feb 2018 19:31:37 +0330 https://dozli.blog.ir/1396/11/25/%D8%B1%D8%AE%D9%86%D9%87#comments http://blog.ir/blogs/Xg5jrq6MyzM/posts/XGt_QBclUWo 1 فرعیها و میانبرها را حتی! https://dozli.blog.ir/1396/09/26/%D9%81%D8%B1%D8%B9%DB%8C-%D9%87%D8%A7-%D9%88-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%B1%D9%87%D8%A7-%D8%B1%D8%A7-%D8%AD%D8%AA%DB%8C <div style="direction:rtl">آدمها همدیگر را نمیشناسند! هیچکس کسی را نمیشناسد مگر اینکه عمیقا دوستش داشته باشد! به محض جاری شدن محبت چشمها حکم تلسکوپ را پیدا میکنند و تمام حرکات و سکنات محبوب را رصد میکنند. و ذهن چه حجم عظیمی از قدرت پردازشش را صرف تحلیل این حجم از ورودی میکند! هر چه محبت بیشتر شناخت بیشتر. مجنون واقعی لابد لیلی را بهتر از خودش میشناسد! شخصیت محبوب را چنان ذره ذره آنالیز کرده که بازخوردش را در قبال تمام اتفاقات عالم [از هر آنچه که اتفاق افتاده تا آن چه هنوز به وقوع نپیوسته] پیش از او میداند. خوب میداند کی منحنی لبانش پیامآور رضایت چه زمانی شرم غیرقابل پنهانش و کی جایگزین حرفهای نهفتهاش است. او این همه راه را نمیرود تا در دل محبوبش همان جایگاهی را پیدا کند که یار در دل او دارد! میرود چون راه او، خصائصش و نوع رفتارش را نیز دقیقا به اندازهی خودش , ...ادامه مطلب
دوران کودکیم کارتون ملکهی برفی را خیلی دوست داشتم. داستانِ شکستنِ آینهی ملکهی خبیث و وارد شدن تکهای از آن در چشم پسرکی مهربان؛ که درست از آن لحظه به بعد پسرکِ قصه دلسنگ میشود! به گمانم انسانها بزرگتر که میشوند به اندازهی مشکلاتشان یک تکه از آینهی دلسختی وارد چشمشان میشود! همهی قصهی این دلسختی هم قصهی عادت است. خودم را با دوران کودکیم مقایسه میکنم که چقدر به فکر مرگ بودم و از مرگ میترسیدم. چه شد که این ترس از بین رفت؟ اتفاقی نیفتاد. فقط روزها آمد و رفت و من نمردم! ناخودآگاه ذهنم عادت کرده که: اِ من نمیمیرم! یا مثلا شبها از تنها ماندن در خانه میترسیدم. چرا؟ چون خیالپردازی میکردم که مثلا الان جن از حمام خانه بیرون میآید و زل میزند به من! یا مثلا وقتی روی تخت دراز کشیدهام یکهو زیر تختم خالی میشود و غرق میشوم در اقیانوس! چه شد که دیگر نترسیدم؟ چون اِنقدر شبها تنها ماندم و این اتفاقات نیفتاد که ذهنم عادت کرد که: اِ این اتفاقات نمیافتد! همین اتفاقات در امور دینی و عاطفی انسان هم میافتد. کافیست چند بار نماز را ترک کنید، روزههایتان را نگیرید، دیگر دعا نکنید و... بعد چندمین بار ذهنتان میگوید: اِ میشود بدون خدا هم زندگی کرد یا کافیست چندبار دوستداشتههایمان از دستمان بروند، یکهو ذهن میگوید: اِ این یکی هم رفت و اتفاق خاصی هم نیفتاد پس مرگ یا جدایی آنقدرها هم غمانگیز نیست! حالا یک سریها دیر عادت میکنند، یکسریها زود. من اما کافیست یکبار اتفاقی بیفتد، اولین ریاکشنم خاموش کردن منبع احساساتم و منطقی برخورد کردن با موضوع است. حالا بعضیها بلدند چطور هم احساساتشان را کنترل کنند هم منطقی برخورد کنند. آدمهایی که چشمهایشان پذیرای تکهِ آینهی , ...ادامه مطلب
زین پس اینجا مینویسم معالاسف!, ...ادامه مطلب
امروز بعد از اتمام اولین ترم عربی یه آهنگو خودم ترجمه کردم. به غایت ذوق دارم! :)) استاد میگه: اینطوری که تو فقط آهنگها و شعرها رو میخونی فقط لغات عاشقانهشو یاد میگیری! اصلا عربی زبان عاشقیه دیگه! حیف نیس زبانی که شعارهای سعاد صباح و نزارقبانی رو داره، تو دنیا نماد خشونت باشه؟ آهنگ ماحبک بعد روح از کاظم الساهر متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد. توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد. param name="AutoStart" value="False"> لاتزعل أنا أمزح شوق اللـ بالقلب یفضحأنا مثل الطفل أفرحاذا تضحک یامحبوبیتعال واغفى فی صدریأشمّ عطرک تشمّ عطریحلاة الهوى یاعمریلمّا اثنینا نذوب قهر نکن، دارم شوخی میکنم!شوق قلبم همهچی رو رو میکنه عزیزم وقتی میخندی مثل بچهها ذوق میکنمبیا و روی سینهام دراز بکش تا من عطر تو رو بو کنم و تو عطر منوو زیبایی عشق رو وقتی هر دو درش ذوب میشیم ببینیمماریدک بعد روح ماحبک بعد روحماشیلک وسط, ...ادامه مطلب
آدمها همدیگر را نمیشناسند! هیچکس کسی را نمیشناسد مگر اینکه عمیقا دوستش داشته باشد! به محض جاری شدن محبت چشمها حکم تلسکوپ را پیدا میکنند و تمام حرکات و سکنات محبوب را رصد میکنند. و ذهن چه حجم عظیمی از قدرت پردازشش را صرف تحلیل این حجم از ورودی میکند! هر چه محبت بیشتر شناخت بیشتر. مجنون واقعی لابد لیلی را بهتر از خودش میشناسد! شخصیت محبوب را چنان ذره ذره آنالیز کرده که بازخوردش را در قبال تمام اتفاقات عالم [از هر آنچه که اتفاق افتاده تا آن چه هنوز به وقوع نپیوسته] پیش از او میداند. خوب میداند کی منحنی لبانش پیامآور رضایت چه زمانی شرم غیرقابل پنهانش و کی جایگزین حرفهای نهفتهاش است. او این همه راه را نمیرود تا در دل محبوبش همان جایگاهی را پیدا کند که یار در دل او دارد! میرود چون راه او، خصائصش و نوع رفتارش را نیز دقیقا به اندازهی خودش دوست دارد. خوب میداند چگونگی بودن و زیستن مورد پسندِ محبوب را، رسم عاشقی به سبک اختصاصیش را، چگونگی محبت و التیام زخمهایش را... آدمهایی که اینها را بلد نیستند یعنی به اندازهی کافی شناخت ندارند و شناخت ندارند چون به اندازه کافی عاشق نیستند! آدمها را باید زیاد دوست داشت! آنقدر که بلدشان بود..., ...ادامه مطلب
بچه که بودم خواب را خیلی دوست داشتم! نه اینکه خواب را دوست داشته باشم، آن نیم ساعت قبل خواب را دوست داشتم که همه میخوابیدند و من میتوانستم در آرامش کامل با چشمانی بسته در دنیای رویاهام غرق شوم و به هر آنچه که میخواستم برسم. رویاهایم رفته رفته تغییر میکردند از بازیهای کودکی تا سه بچه دوستداشتنی! یک خانه آرام! یک ماشین خوب! یک کار عالی! اختراع چیزی که دنیا را دگرگون خواهد کرد! گاهی بعضی رویا,ساعتِ,خواب ...ادامه مطلب
[سه نیمه شبِ جمعه. به وقت تصمیم...] . روز به روز یادداشتهایی از قبیل «از حاشیهی امنت بیرون بیا و تجربه کن» توسط مردم در تلگرام و اینستا دست به دست میشود. اما چیزی که این متنها به شما نمیگویند این است که بیرون آمدن از حاشیهی امن درد دارد! استرس دارد! اضطرابِ مداوم و معدهدردی که تا کمر خمتان میکند، حالت تهوعی که مدام پس زده میشود و سرگیجهای که لبِ سکوی پرش به سراغتان میآید و انتخاب راه ,عوارض,جانبی ...ادامه مطلب
من از آنهاییم که روزهای تولدم غم عالم میریزد توی دلم! از آنهایی که چند ماه قبلش استرس میگیرند! از آنهایی نیستم که بتوانم خودم را قانع کنم که تجربههایم زیاد شده و این یک شروع جدید است و این حرفها! من بیاغراق از روزهای جوانیم نهایت لذت را میبرم و بیهیچ تعارفی از روزهای پیری یا حتی میانسالی بیزارم! این سالها نتیجهی تمام این حسها گذراندن یک روز از سال به افسردگی و حسرت بوده است اما ام,زورگویِ,محبوبِ,مهربان ...ادامه مطلب
اصلا آدمها حق دارند هر موقع که دلشان میخواهد غروب کنند! میتوانند هر جا هر وهله از زندگی که دلشان خواست دیگر نباشند! میتوانند یکهویی کسی را از زندگیشان حذف کنند٬ اکانتهایشان را پاک کنند و در دنیای واقعی هم جایی که دوست ندارند نباشند چه برسد به , ...ادامه مطلب
ساعت ۳نصف شب است چنان احساس خفگی میکنم که ناخودآگاه تختم را ترک میکنم... چشمانم به دیوار شیشهای میافتد. دوستش ندارم! به گمانم پنجرههای کوچک دوست داشتنیترند؛ قسمت کوچکی از شهر را به نمایش میگذارند همان قدری که ذهنم میتواند پردازش کند! این پنجره با این پهنا ناتوانم میکند. هر چه بیشتر مردمک چشمانم برای تماشای شهر جا به جا میشود ناتوانیم برای پردازش یکجای آن بیشتر نمایان میشود! بار دیگر نگاهش میکنم و بیاختیار دستم را به سمت شالم که روی تخت رها شده میبرم! دلم میخواهد بروم به تراس! همانی که آسانسور دقیقا رو به رویش باز میشود. هر بار که دربهای آسانسور باز میشد منظره روبه رویش جادویم میکرد. شالم را سرم میکنم و راه میافتم؛ تراس در زیباترین حالتش قرار دارد! هیچکس نیست! دیگر مردی برای روشن کردن سیگارش زیباییش را به سخره نگرفته! روی صندلی مینشینم و چشمهایم را میدوزم به دریا... صدای نوجوانها هنوز شنیده میشود. لب دریا نوجوانی میکنند! صداهایشان عجیب یادآور زندگیست... هندزفری را میگذارم روی گوشم و آهنگ فریدون آسرایی را با ولوم کم پلی میکنم تا هنوز صدای زندگی نوجوانانه لب, ...ادامه مطلب
یک بار سر کلاس زبان در دانشگاه استادمان گفت خانهی رویاییتان را توصیف کنید. بچهها از خانههای ویلایی در سوئد و کانادا شروع کرده بودند تا خانههای ساحلی در استرالیا. به من که رسید گفتم خرمشهر! خانهای با معماری سنتیِ ایرانی با حوض وسطش و گلدانهایِ بغلش با آشپزخانهای که بوی ترشی پرش کرده و ظروف سفالیش! فرشهای رنگی رنگی دستبافت و طاقچهی آینه و قرآن به رویش و نهایتا اتاقی پر از کتابهای فلسفهیِ شرق و غرب... استادمان اول تعجب کرد بعدش لبخند زد و پرسید آیا اهل خرمشهرم؟! وقتی گفتم نه تعجبش بیشتر شد. ولی باید خرمشهر رفته باشی تا بدانی چادر عربی و دستهای گُلگلیِ حناکشیده شده و سمبوسهی پیرمردانِ بغل مسجد جامع چه حجمی از هیجان و زندگی را به رگهایت تزریق میکنند! هیچوقت باور ندارم که زندگی در جای دیگر یا زمانی دیگر است! زندگی در منی دیگر است. آن منی که در خرمشهر شکل دیگری به خود میگیرد..., ...ادامه مطلب
چشمم به چراغ قرمز بود و داشتم فکر میکردم زندگی رو هر سمتی برم باز هم یه روز علامت سوالهای کوچیک و بزرگ سیلی میشن و از تو غرقم میکنن که یهو یه دختر پنج ساله زد به شیشه ماشین گفت خاله دستمال نمیخوای؟ چشمام از چراغ چرخید سمت صدا نگاهم به دختر افتاد حتی نفهمیدم چی گفت داشتم فکر میکردم چه چشمای خوشگلی داره! دوباره گفت خاله یه دستمال میخری ازم؟ از فکر چشماش اومدم بیرون گفتم دستمال نمیخوام بغل دستم یه بسته مارشملو داشتم گرفتم سمتش چند ثانیه نگاش کرد گفت نه من چیزی نمیخوام نمیشه دستمال بخری؟ گفتم اگه دستمال بخرم مارشملوها رو هم میگیری؟ قبول کرد. دو تا جعبه دستمال کاغذی گرفت سمتم بعد مارشملو رو از دستم گرفت و رفت!!! انقدر از گرفتنشون خوشحال بود که یادش رفت پولشو بگیره! بعد فکر کردم همهی ما همینیم. نه؟ دلمون مارشملو میخواد ولی بهمون گفتن پول بهتره! چند نفرمون گذشتیم از خواستهها و آرزویهای عجیبمون صرفا به خاطر اینکه برسیم به آرزوهای کلیشهای تحمیل شده ؟! چندنفرمون نخواستن ازدواج کنن٬ دانشگاه برن٬ زبان بخونن٬ کار بکنن اما چون بهشون القا شده که اینا خوبن همهی تلاششونو کردن تا برسن به هدف, ...ادامه مطلب
راهپیمایی و تشییع زیاد رفتهام اما در هیچ مراسمی تنوع طیف و قشر را تا این حد ندیده بودم! هم مذهبیهای چادری که رو میگیرند بودند هم چادریهای دودل که آرایش صورت و مانتوهای کوتاه و تنگشان زیر چادر توی ذوق میزند. هم دخترهای مانتویی ساده بودند هم مانتوییهای رژ قرمز به لب! موقع نماز از این همه تنوع خندهام گرفته بود! یک سریها اصلا نمیدانستند نماز میت وضو و سجده و رکعت ندارد یک سریها دعا را با صوت میخواندند. بگذریم از این که خیلیها اصلا متوجه نشدند قسمتی از دعا خوانده نشد و اصلا چرا حذف شد! بعد نماز شعارها دو قطبی شده بود. سمت راستم میگفت این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده سمت دیگرم میگفت این همه لشکر آمده به عشق اکبر آمده! یک سمت میگفت: عزا عزاست امروز رهبر ما صاحب عزاست امروز سمت دیگر میگفت: عزا عزاست امروز ملتِ سبز ایران صاحب عزاست امروز! اینها را گفتم که بگویم از هر جناح و سلیقه و مذهبی نمایندهای حضور داشت و هر جناحی هم شعارهای مختص خودشان را سر داده بودند. کسی جلویشان را نگرفت و آزادی بیان نقض نشد اتفاق خاصی هم نیفتاد! چرا این همه میترسیم از آزادی بیان؟ مگر میشود علوم ا, ...ادامه مطلب
پریشب آقای ماندگاری میگفتن: بهتره که تو روز عاشورا حزن و اندوه تو چهره مومن نمایان باشه. همین یه جمله کافی بود تا من بیرون کشیده بشم از اون مجلس و سر بزنم به قیافههامون تو روزهای معمولی! حواسمون هست که تو روزهای معمولی هم انقدر غمگین و اخمو هستیم که بخوایم هم تو روز عاشورا غمگین باشیم کسی تعجب نمیکنه؟ اصلا حواسمون نیست که مومن قراره همیشه چهرهاش بشاش و لبخند رو لباش باشه و فقط یه روز رو به خاطر غم امامش محزون باشه...,ما و اینک یاد یاران حسین,ما این همه راه اومدیم,ما اینیم دیگه,ما اینیم,ما این کارو شروع کردیم,ما اینجا لغات را قلقلک,ما اینیم دیگه به انگلیسی,ما اینجا میریزیم,ما این شما اون,ما اینجا هستیم ...ادامه مطلب
چیست راز این همه زخمهای کهنه و اندیشههای نشکفته که شبها میشکفند و راهی باز میکنند تا اعماق وجودشان. تن عریان ریشههایشان را به تو مینمایانند و تو را چنان در اعماق تاریکی روشن میکنند که باغبان وجودت میشوی و حرص میکنی تمام فکرهای نپخته را و به بار مینشانی تک تک غنچههای اندیشهات را. شب اگر چه بستر آرامش است اما کیست که نداند سکوت تمام معنای شب است. سکوت را از شب بگیری؛ شب، روزی خواهد شد تیره و تار..., ...ادامه مطلب